انسان به چيست؟
انسان به حرف نيست. به اسم و عنوان و ادعا نيست. آيا اگر
فردي لباس پادشاه يا گدا يا لباس نظامي يا روحانيون را برتن كند به صرف اين لباس
ميتوان او را پادشاه، گدا، نظامي يا روحاني دانست؟ اسمها و عناوين و ادعاها هم
مانند همين لباسها هستند. اما واقعيت تلخ آن است كه عموماً ادعاها و عناوين،
معادل واقعيت شمرده ميشود. يعني كسي كه عنوان گدا را به خود داده، گمان ميكند كه
گداست و ديگران هم غالباً همين گمان را دربارۀ او دارند. كسي كه مدعي عرفان و
روحانيت است و در آن جايگاه ايستاده يا اسمي به اين مضمون به او دادهاند يا خودش
به خودش داده، گمان ميكند كه اين حرفِ شوخي، واقعيت دارد. اگر در شناسنامۀ كسي
نوشته شده مسيحي يا اگر كسي مدعي است كه مسيحي است، فكر ميكند واقعاً مسيحي است
درحالي كه واقعاً اينطور نيست. آيا اگر كسي ماسك دلقك يا ماسك جلاد روي صورتش
گذاشت به اين معني است كه او دلقك يا جلاد است؟ ادعاها و گمانهاي انسان همين حالت
را دارند، مثل صورتكهايي هستند كه واقعيت در پشت آنها نهفته است. حرف و ادعا مثل
اين لباس است. مثل صورتك است؛ مهم آن است كه چه كسي دارد آن را ميگويد. اكثر مردم
فعلي و قبلي جهان معتقد بودهاند كه خداپرستند يا ايمان دارند اما اين عنوان
خداپرستي و ادعاي موحد بودن تا چه حد واقعيت دارد؟ اگر به معناي موضوع و به نشانهها
توجه كنيم شايد متوجه شويم كه بسياري از ما اساساً خداپرست نيستيم. پول پرستيم،
شيطان پرستيم، شهوت پرستيم، همسر پرستيم، فرزند پرستيم و چيزپرستيهاي ديگر.
همانطور كه دين انسان به شناسنامۀ او نيست، هويت انسان هم به ادعا و حرفهاي او
نيست.
اين ديوار خيالي را در خود بشكنيد و اين گمان موهوم را حفظ
نكنيد. من دزد هستم. من قاتل هستم. من قديس هستم. من راستگوترين انسانم. من
پادشاهم. من پيامبر هستم. من منتخب خدا هستم. من مسيح هستم. من رهبر جهان هستم. من
ديوانه هستم. دروغگو هستم. شياد و كلاهبردار هستم. من دزد هستم. من پليس هستم. من
خيلي كارها را نميتوانم. من هر كاري را ميتوانم. من آدم خوبي هستم.
همۀ اينها حرف است. همه اش ادعاست. صورتك است. لباس است. برچسب
است. ما آن چيزي نيستيم كه گمان ميكنيم هستيم. ما همان چيزي هستيم كه دانايي اش
را داريم.[1] نشانه هايش را داريم. توانش را داريم. اعمال و
محصولات ما مؤيد آن است.[2]
اگر روي دستگاهي نوشته بودند ضبط صوت يا اگر كسي گفت كه فلان دستگاه ضبط صوت است
اين الزاماً به آن معنا نيست كه آن ضبط صوت باشد. شايد ماشين رختشويي باشد. شايد
ضبط باشد اما از كار افتاده باشد و شايد هر چيز ديگري باشد غير از ضبط صوت. اما
اگر آن وسيله صدا ضبط كرد، اگر امكاني را كه از ضبط صوت انتظار ميرود، داشت، آن
وقت ميتوان به آن گفت ضبط صوت. ما داراي هزاران هويت دروغين و ساختگي و اندكي
هويت راستين هستيم. اين هويت راستين غالباً در زير هويتهاي دروغين گم شده است. هر
كسي در اصل خودش است اما چون زندگي اكثر ما از نوع اصلياش نيست پس خودمان نيستيم
بلكه غوطهور در نقشها و نقاشيها هستيم. انسان هميشه تمايل به راحتي دارد و
پيوسته سعي ميكند كه خيال خود را راحت كند. پس دوست دارد با هر توجيه استدلالي يا احساسي كه شده، خود را در
قالبي مورد قبول بپذيرد. اگر تقدس گراست دوست دارد خود را فردي با ايمان، مقدس، بي
گناه يا كم گناه و مانند اينها بداند. اگر ملي گراست ميخواهد خود را سرباز وطن،
فدايي وطن و تاحدي يك قهرمان بداند. بقيه هم به همين شكل. اما اينها همه ساختههاي
ذهني است. آتش تا آتش نزند، آتش نيست. نشانۀ آتش آنست كه بسوزاند، حرارت دهد و گرم
كند. فريب اسمها و ادعاها و عناوين را نخوريد. اين را از خودتان شروع كنيد و بعد
به ديگران توصيه كنيد. ما توهمي نيستيم كه دربارۀ خود بافتهايم يا برايمان بافتهاند.
سنگ محك انسان، دانايي و نوع شعور اوست. توانايي و نوع نيروي اوست. عمل و
رفتار اوست. زمان حال اوست. حالا او كيست و دارد چكار ميكند؟ از كبكي كه سر خود
را زير برف ميكند و طعمۀ شكارچي ميشود نياموزيم. عمري سر خود را زير برف ميكنيم،
و اگر از اين سر به زير برف، زمان زيادي بگذرد، برف يخ ميزند و منجمد ميشود و
ديگر سر از زير آن بيرون نميآيد بلكه انسان در همان حالت قبر ميشود.
يك عمر به خود گفتهاي من آدم خوبي هستم، من آدم با خدايي
هستم، من آدم چنين يا چناني هستم. تا دير نشده، تا برف يخ نزده سرت را بيرون
بياور. اطرافت را نگاه كن. نشانهها را ببين و خودت را محك بزن. ببين كيستي. اگر
ديدي چيز بدي هستي، شجاع باش. از قبول واقعيت نترس. اگر ديدي كه انسان نيستي،
اعتراف كن كه نيستي. اين اولين قدم انسان بودن است. اقتدار حرفها و عناوين دروغ را
بشكن.
اكثر پادشاهان تاريخ خود را بهترين انسانها ميدانستند.
بسياري از مردمان زمانه هم آنان را به اين نام و عنوان قبول داشتند. اما آيا اين
واقعيت داشت؟ در زمان هيتلر و چنگيز اكثر اطرافيان آنها و مردم تحت سيطره، آنها را
ميستودند و ستايش ميكردند و به آنها القاب و عناوين پر زرقوبرق ميدادند. اما
آيا اين ربطي به واقعيت داشت؟ آيا اگر گرگي را بياورند و روي پيشانياش بزنند
گوسفند يا لباس ميش را بر تن او كنند يا عدهاي توافق كنند كه به او بگويند
گوسفند، گرگ گوسفند ميشود؟ يك طبيب بايد علم طبابت را داشته باشد و بتواند
بيماران را درمان كند. اين علم و عمل و توانايي بايد باشد تا بتوان به كسي گفت كه
چنان است. آيا با كارت شناسايي يا لقب طبيب، كسي طبيب ميشود؟
اما زندگي اكثر انسانها عكس اين قاعده است و شجاع ترينها
كسانياند كه اين رسم دروغ را تعطيل ميكنند. فريب حقههاي سيستم عصبي هورموني را
نخوريد. مغز تمايل به راحتي دارد و به هويتي كه خود را در آن راحت بيابد... هر كسي
گفت كه من سالم هستم به اين معنا نيست كه بيمار نيست. كسي سالم است كه نشانههاي
بيماري را نداشته باشد و بلكه داراي نشانههاي سلامت باشد. اكثر انسانها بيمارند
و خوشا به حال كساني كه بيماري خود را ميشناسند زيرا درمان ميشوند. باورهاي
بافته شده را از هم بگسليد. عناوين دروغين را كه به خود بستهايد يا به شما بستهاند
بشكنيد. نترسيد. اگر واقعيت داشته باشند از جنس نشكن هستند و اگر ميشكنند خوشحال
باشيد زيرا جاي اين دروغ را واقعيت خواهد گرفت. داشتن دو پا و دو دست و دو از
چيزهاي ديگر به معني انسان نيست. اين به معناي جسم انسان است. جستجو را ادامه
دهيد. كسي كه مسئله را متوجه ميشود، نيمي از جواب را پيدا كرده و كسي كه هنوز
متوجه مسئله نيست، دو بار بايد جواب را پيدا كند. اسم حقيقي خود را پيدا كن. راه
آن اين است كه دل به آسمان بزن و خودت باش. حقوق ديگران را رعايت كن اما خودت باش.
كسي را قرباني خودت نكن اما قرباني ديگران هم نشو و اين يك دكترين حيات بخش است.
دكتريني است كه بزرگان آن را در قوانين زندگي خود داشتند و مدام به آن عمل ميكردند.
پيلۀ كاذب پيرامون خود را پاره ميكردند. بعد چه ميشد؟ آيا آنها به آزادي ميرسيدند؟
نه. ولي قدمي بلند به سوي آزادي و نجات زندگي خود بر ميداشتند. بعد از اين پيلۀ
موهوم آنها با پيلۀ واقعي خود، با قابليتها و ضعفهاي واقعي خود و با خود مواجه
ميشدند.
با دلخوش كنكها دل را خوش نكن. بگذار حقيقتاً و براي هميشه
خوشحال شوي حتي اگر بايد ابتدا رنجي را متحمل شوي. انسان به حرف نيست. به اسم و
ادعا و عنوان نيست. به دانايي اوست و به توانايي اوست. به عمل و نتايج اوست
همانطور كه درخت به ميوۀ آنست.
[1]اي برادر تو همين
انديشه اي مابقي تو استخوان و
ريشه اي
گر بود انديشه
ات گل گلشني ور بود خاري تو هيمه
گلخني ( مولوي )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر